کلاس پنجمی ها کلاس پنجم (د)دبستان شهید باهنر بوشهر وبلاگی برای همه ی گلهای خوشبوی کلاسم |
|||
8 / 3برچسب:, :: 17:7 :: نويسنده : آموزگار مریم عباسی
آن کس که بداند و بخواهد که بداند ...................خود را به بلندای سعادت برساند "آن کس که بداند و بداند که بداند.....................اسب طلب از گنبد گردون بجهاند" آن کس که بداند و نداند که بداند ......................با کوزه آب است ولی تشنه بماند "آن کس که نداند و بداند که نداند.....................لنگان خرک خویش به مقصد برساند" آن کس که نداند و بخواهد که بداند.................. .جان و تن خود را ز جهالت برهاند "آن کس که نداند و نداند که نداند......................در جهل مرکب ابدالدهر بماند" آن کس که نداند و نخواهد که بداند ...................حیف است چنین جانوری زنده بماند!
29 / 10برچسب:, :: 8:49 :: نويسنده : آموزگار مریم عباسی
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…! پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم." دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: " روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت! - بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! " - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند... بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیل
9 / 10برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : آموزگار مریم عباسی
روزی حضرت خضراز بازار بنی اسرائیل می گذشت ناگاه چشم فقیری به سیمای نورانی حضرت افتاد و گفت: به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد! حضرت خضرگفت: من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.
من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی. حضرت خضر فرمودند: تو مرا به امر عظیم قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی...! فقیر گفت: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟ ادامه مطلب ... 17 / 8برچسب:, :: 8:25 :: نويسنده : آموزگار مریم عباسی
اگر دوست دارید فعالیت های آموزشی و مهارتی درمهدکودک های چین را از روی تصاویر دنبال کنید و اندکی به فکر تغییر در نظام آموزشی خودمان باشید ادامه را از دست ندهید .
کودکان در چین از سن ۳ تا ۵ سالگی در دوره ی مهدکودک و پیش از دبستان آموزش می بینند . چینی ها اعتقاد دارند که در پایه های ابتدایی آموزش ، کودک باید کاملا به مهارت های اجتماعی مسلط شود ، طوری که وقتی دختری به سن ۱۵ سالگی رسید برای زندگی کردن و ازدواج و پرورش فرزندانش مشکلی نداشته باشد . چند مدت پیش یکی از دوستان ساکن چین در پیغامی برایمان نوشته بود که آخرین آموزش مهارت های زندگی در سن پانزده سالگی برای دختران به دوخت پرده ختم می شود طوری که دختر من در این سن به راحتی از هر مدل پرده را می تواند دوخت کند . درآموزش و پرورش چین ۹ سال اول تحصیل برای همه اجباری است . ادامه مطلب ... 28 / 2برچسب:, :: 23:23 :: نويسنده : آموزگار مریم عباسی
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ . خدایا خارج کن مرا از تاریکی های فکر ،وروشنی ببخش دلم را به الطاف بی کرانت . ای بی نهایت مهربان . آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|